Monday, December 31, 2007
دیدن امور بصورت سیستمی از سیستم های چند وجهی پویا
همیشه جنبه های تاثیر گزار و دیده نشده ویا فراموش شده ای وجود دارند
که از دامنه ی توجه ما خارج بوده اند و الگو سازی ما را در جهت باز نمایاندن مطلوب امور با شکست مواجه نموده اند
مانعی ندارد آنها را در صورت امکان در سیستمی فراگیرتر در الگوی خود وارد کنید
رکسانا می خواهد بغلش کنم
این حرفا رو فعلا متوقف می کنم
بیا بغل بابا
رکسانا بابا
زندگی من نمونه ای از این سیستم ها
رکسانا رو بعد از بغل کردن گذاشتم تو رورواکش تا بازی کنه و دوباره نوشتم
امور خارق العاده و شگفت انگیز که روی می دهند
ولی تجربه تاریخی پیشرفت علمی بشر نشان داده است که وقوع وقایعی د ردنیای پیرامون بشر را میشود به اموری دیگری در همین دنیا مربوط کرد واین چیزی جز تاثیر گزاری امور بر روی هم در جهت ایجاد هم نمی باشد شاید بتوان باز هم از این الگو استفاده کرد و اگر نتوانستیم شاید مشکل ابزاری داشته باشیم ویا الگوسازیمان را بایستی عوض می کردیم به هر حال نمیشود بطور قطع گفت که نمی شود شاید ما نتوانسته ایم
Friday, December 28, 2007
چگونه پاسخ می دهیم؟
کپی و پیست شده اند!
بحث دینی همواره برایم جذابیت داشته و دارد
می گویند بپذیر و هیچ نگو
ولی اینطور حال نمی دهد
باید بررسی شود به سخت ترین حالت ممکن
بایستی تمام سعیمان را بکنیم
تا خاطر جمع شویم
به حقیقت مسئله
وبه آنچه سرمان می آید
Thursday, December 27, 2007
کلا نگاهتان به قضیه مرگ چه هست؟
خب، مرگ بخشی از زندگیست، رویدادیست که ریشه در خود زندگی دارد. گریزی از آن نیست، جزیی از این زندگیست و نشاندهندهی پایانپذیربودن ماست. بر این مبنا ما همه چیز را باید روی پایانپذیری بگیریم. یعنی شما نمیتوانید مثلا یک نظم مطلق را برقرار کنید، چون ما انسانهای پایانپذیریم. یا نمیتوانیم تا به آخر اصولی رفتار بکنیم، چون پایانپذیریم. نمیتوانیم از یک موضوع تجربهای بیندوزیم تا به آخر، چون پایانپذیریم. نمیتوانیم روی اصول پافشاری مطلق داشته باشیم، چون پایانپذیریم. چون یک پروسهی طولانی میخواهد، ولی ما پایانپذیریم. بدین جهت به دلیل این پایانپذیری باید دعوت به تولرانس کنیم. یعنی از این پایانپذیری تولرانس را میتوانیم نتیجه بگیریم. یعنی سخت نگیریم بر یکدیگر
نیکفر
دیدگاه ملحدان
آیا سنکای رومی راست نمیگفت که دین، برای مردمان عادی عین حقیقت است؛ برای فلیسوفان، خطا؛ و برای حاکمان، امری سودمند؟
«جهان به شگفت خواهد آمد؛ اگر بداند بخش عمدهای از درخشانترین مایههای افتخار تاریخ بشر - که حتی در چشم مردم عادی به خاطر فرزانگی و فضیلت خود شاخص هستند - کاملاً دربارهی دین تردیدگرا و لاادری بودهاند.»
فردریش نیچه نیز میگفت: «نگذار فریب بخوری! خردهای بزرگ شکاک بودند.»
«به شکلی عجیب و غریب و تناقضآمیز، ملحدان گرایش به آن دارند که بیش از مؤمنان آدابدان، دین را جدی بگیرند.»
«ملحدان غالباً به کفرگویی متهم میشوند؛ ولی این جرمی است که آنان قادر به ارتکابش نیستند ... وقتی ملحدی خدایان را بررسی میکند، محکوم میکند، یا به سخره میگیرد، نه به اشخاص، که به ایدهها میپردازد. ملحد از دشنام دادن به خدا ناتوان است؛ زیرا وی هستی داشتن چنین موجودی را باور ندارد.»
تنوع ادیان همواره سببی مهم در تشکیک و تردید دربارهی وجود خداوند بوده است. کریستوفر هیچنز نوشت «از آنجا که قابل تصور نیست همه ادیان بر حق باشند، عاقلانهتر این است که نتیجه بگیریم که همه باطل هستند.»
فروید نیز نوشت: « باید به خود بگوییم خیلی خوب بود اگر خدایی وجود داشته باشد که جهان را آفریده و مشیتی نیکخواهانه دارد؛ و چه خوب بود اگر نظمی اخلاقی در این جهان و نیز جهان پس از مرگ وجود میداشت؛ اما واقعیت تکاندهنده این است که همهی اینها دقیقاً چیزی است که ما ناگزیر به آرزو کردن آن هستیم.» پترونیوس اما میگوید: «ترس، پدیدآورندهی خدا در این جهان است.»
ژرژ برنار شاو گفته است « اهمیت این واقعیت که مؤمنان خوشتر از شکاکان هستند بیش از آن نیست که مستها خوشتر از هشیاراناند.»
«ارتداد، تنها نامی دیگر برای آزادی بیان است.» ارنست همینگوی نیز نوشته است «همه انسانهایی که فکر میکنند، ملحدند.» همچنین ژرژ برنار شاو مینویسد: «همهی حقیقتهای بزرگ در آغاز بدعت دینی و کفرگویی به نظر میآمدند.»
ارسطو باور داشت «انسانها خدایان را بر الگوی تصویر خود میآفرینند؛ نه تنها از نظر فرم که حتی از نظر شکل زندگی». مونتسکیو نیز میگفت «اگر قرار بود مثلثی خدای خود را بیافریند، آن را سهضلعی میآفرید.» درست شبیه حرف ادوارد ابی که «از دیدگاه یک کرم کدو، خدا انسان را آفریده تا در خدمت اشتهای کرم کدو باشد.» پس به راستی چرا آدمی به خدا نیازمند است؟ فرانسیسکو گلدواتر میگوید « وقتی آدمی به درجهای از حساسیت برسد که بر خویشتن حکمرانی کند، نیاز به دین پایان میپذیرد.»
مفهوم خدا، پایهی دین است و دین بدون نهاد در تاریخ وجود نداشته است. نهاد دین نیز همواره نهاد قدرت بوده است.
راث هارمنس گرین نوشت «روزگاری بود که دین بر جهان حکمرانی میکرد. آن دوره را عصر تاریکی نامیدهاند.» ویکتور هوگو، نویسندهی فرانسوی نیز گفته است: «هر گامی را که خرد اروپایی برداشته، به رغم خواست نهاد روحانیت برداشته است.»
کلیسا از راه اعمال قدرت، حافظ تصویر خاصی از جهان در ذهن آدمی بود. فردینان مگلن میگوید: «کلیسا میگوید زمین مسطح است؛ ولی من میدانم که کرهای است؛ زیرا من سایههای پیرامون ماه را دیدهام. من به یک سایه بیش از کلیسا ایمان دارم.» و سرانجام رابرت شورت گفته است «کلیسا بزرگترین ادارهی اشیای گمشده در جهان است.»
مؤمنان معمولاً چندان به ایمان خود نمیاندیشند. بخشی از مردم نیز لاابالیاند. اما اهل فکر ناگزیر از اندیشیدن به مفهوم خدا و تجلیات اجتماعی و فرهنگی و سیاسی آن هستند. این دسته از آدمیاناند که بیش از هر کس دیگر، حتی بیش از خود دینداران، مفهوم خدا و دین را جدی میگیرند.
خدا هست یا نیست؟ پرسش این نیست. پرسش بنیادی این است که تصور و تصویر خداوند چگونه در بُن ساختار و روابط اجتماعی و سیاسی رگ و ریشه دوانیده و این همهجایی و فراگیری مفهومی چه پیامدهایی برای آزادی و مسئولیت آدمی دارد.
خدا، تنها مسألهی دینداران و جامعهها و حکومتهای دینی نیست. خدا مفهومی است بسیار لغزنده و پیچیده که میتواند در بسیاری ایدئولوژیهای عرفی و نظامهای اجتماعی و فرهنگی غیر دینی نیز به شکلهایی پنهان و رازآمیز بخزد و اثر گذارد.
Monday, December 17, 2007
من اثبات می کنم بجز من کسی وجود ندارد؟!
چیزی جز ادعای آمده در عنوان نیست
جالب است این ادعا باعث تو پوزی می شود
و در عین حال مدعی را هم مصمم می کند.
اگه گفتید چطور؟
Thursday, December 13, 2007
آدمهای عوضی زیاد ایجاد می شوند
هزاران آدم معمولی بایست ساخته شود تا یکی از آن میان انیشتین شود
این انیشتین دنیا را عوض میکند
انیشتین خود می داند که کیست؟
ولی بقیه نمی دانند که کیستند؟
و فکر می کنند که
انیشتین هستند
آدمهای عوضی خود را صحیح ارزیابی نمی کنند
Thursday, December 6, 2007
وقتی مرگ برای ما رخ می دهد چه می شود؟
دیگر نمی بینیم یعنی این دنیا
خانه دوستان وهمین شهری که توش زندگی میکنیم رو نمی بینیم
دیگه فیلم چارخونه رو نمی بینیم تا همراهش احمقانه بخندیم!
وقتی ما مردیم
دیگه نمی شنویم همه ی این حرفا رو
که بعضی هاشون هم مفتن
وقتی ما مردیم
دیگه همین کارایی رو که هر روز انجام می دیم
که خیلیاشون هم چنگی به دل نمیزنن
ولی خوب انجامشون میدیم
اگه نکنیم چکار کنیم؟
رو نمی تونیم انجام بدیم
دیگه همین تمایلاتی که تا حالا داشتیم
دیگه همین نیازایی که تا حالا هر از چند کاهی ظاهر میشن
دیگه نیستن
دیگه همراه جمع که توش گم میشیم
نمی تونیم بگیم
انرژی هسته ای حق مسلم ماست
تا حس یکی بودن بهمون دست بده
بعدش هم فکر کنیم چیز بزرکتری هم هست
که ته وجودمون بهش چنگ بندازیم
اگه می خواهیم بدونیم مرگ باعث چی میشه؟
باید توجه کنیم که زندگیمون همین زندگی هر روزانمون
از چی تشکیل شده و چطوریه
واین که اینا برا ما دیگه ادامه پیدا نمی کنه.!
والسلام
پس از مرگ یک دوست(حبیب) نوشته ام
مرگ پایان همه هست
من ازش میترسم
راستش فکر میکنم دارم بهش نزدیک میشم
کاش تجربه ذهنی مرگ وپرداختن بهش تو درونمون اینقدر انجام نمیگرفت
ما که نمیتونیم کاریش کنیم
لااقل راحتتر زندگی میکردیم
دکتر ها میگن میشه اونو عقب انداخت تا حدی
البته اونا ناامید نمیشن
اگه ناامید بشن دکتر نیسن!
ولی باور کنیم که
آخرش پایان هممون مرگه
این باور به یه امر واقعیه
ترس از مرگ باعث میشه که آدما چه کارا که نکنن؟
و چه باورها که نداشته باشن؟
اختیار
این ایده که اختیار داریم
خیلی بعد پیداش میشه
و چقدر طول میکشه تا باورمون بشه
راستش دیگرون انتظار دارن ما مسئول باشیم و قابل اعتماد
پس توی چارچوب پذیرفته شده رفتار میکنیم
و میگیم این خواسته ی ماست
ولی خواسته ما از کجا اومده؟
آیا بر تشکیلش جبری حاکم نبوده؟
راستش به نظر میرسه
ما مجبوریم از اختیار خاص خودمون استفاده کنیم
که تو زندگی خاص خودمون شکل گرفته